مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

کارگردان

وجودم... بازی هایمان رنگی دیگر گرفته... خودت کارگردان می شوی....و من بازیگری که منتظرِ نقشِ پیشنهادی.... فدایت می شوم آن دم که می گویی... مامان بیا باسی کنیم....من آ آ ی صادعیم....تو مبین توچولو...بیا .. و خانه ی عشقمان می شود مغازه ی کوچکِ‌ آقای صادقی و تو ... _ این چنده آقای صادقی.... _ هفت تــــــا... _ ماست هم دارید؟ _ بله اونداست تو یخدال! بردار! آقای صادقی نباشی....مامان یا بابا می شوی... _ مامان من بابا مبین ام...تو مبین ! _ بابا مبین من جیش دارم.... _ آفرین پسرم بیا ببلم بریم دسدویی... _ مامان من مامان هدام... _ مامان هدا  _دونم؟!  _چی بخورم...؟ _ صَب تون الان با هم تِ یت  می پَسیم! باشه؟ ...
31 خرداد 1392

مامان خدا خانوم...

سبحان المبین عشقِ پاکِ من... این روزها این گونه صدایم میکنی... مامان خُدا دونم....مامان خانوم عسیسم...مامانِ خوشدلم...مامان خدا خانوم....مامانِ خودم...مامانِ مهببونم..مامان دشندم...مامان خانوم.....مامانم ... این ها را میگذاری اولِ خواسته هایت و .... منِ هدا خانوم ، مادرِ مبینِ شیرین زبان نمیدانم اجابتت کنم یا دلم را برایت کنار بگذارم... با این زبان نقلی ات سخت میکنی نه گفتن هایم را... بگو تکلیفِ من این روزها چیست؟ این روزهای دوسالگی ات ناب است...مثلِ روزهای آغازِ بودنت پُر از تازگی است ....دلم میخواهد شیرینی اش را فریز کنم....کاش میشد...جایی مخصوص، بینِ آلبالو های باقی مانده از مربای دست مادرم برایشان پیدا...
29 خرداد 1392

25 ماهگی مهم!

هوالمبین... * برای این دوست داشتن ت فکری بکن جا نمی شود در من! ٢٥ ماهگی ات مبارک ... خدایا شکرت. یا ماشاالله... درست ده روز است... با پسرم خرید که میرویم...پارک که میرویم...مهمانی که میرویم...گردش که میرویم...ساکمان یک چیز کم دارد!!! درست ده روز است... پوشک های سایز٤ ما...خریدار ندارد!!! همان گوشه ماندند که ماندند! درست ده روز است...دو جمله ی کوتاه به گفتگوهایمان اضافه شده....مامان بیا جیش دارم...مامان بیا پی پی دارم...:) پسرم بی پوشک است....و ما روزی هزار بار آب بازی میکنیم...لباس میشوییم و آب می کشیم ... درست ده روز است...می بینم و هیچ نمی گویم و نفسی عمیق می کشم و خود را آرام می کنم... چون قدم مان مهم ا...
23 خرداد 1392

یک گفتگوی شیرین...

یا لطیف مبین زبون نقلی ام... ناگهان  " ح " هایت " خ "   شدند.... این روزها ...میخوری...میخوای...میخوابی و .... قسمتِ جالب ماجرا...اینکه " خ " هایت زیاد شده.... با تاکید بر "خ". گاهی ح را خ میگویی که نباید! درست مثلِ *بابا حُدین* که به *بابا خدین *تغییر کرده.. راستی این " ف " های تازه وارده ات را عاشقم... شیرین زبان ترت کرده... وقتی به من میگویی...آفرین مامان... با تاکید بر "ف" عاشقم تو را...مبین دوساله و چند روزه ی من...   یاماشاالله....لاحول ولاقوه الا بالله صدات می زنم... مبین جونم...بیا مامان جواب میدی‌ : الان نـــمـــی یـــام!!! صدام میکنی...مامان بیا...یه لحدِه بیا...تا...
22 خرداد 1392

دیده پودَت ندارم!

هوالمبین قدمی دیگر به سوی استقلال و بالندگی... برای بزرگ شدن و کامل شدنت... باز هم من و تو...با هم. قدمهای قبل مان....تفریحی بود...قصدی نداشتیم...جدی نبود! تو خواستی...این اقدامِ ناگهانی انگیزه اش خواستنِ تو بود... دیروز که از خواب بیدار شدی...پوشک نشدی...مثل روزهای قبل که گاهی پوشک نمی شدی... صدای خنده و حرف زدن و برچسب چسباندنمان هر یک ساعت به یک ساعت از دستشویی خانه مان بلند می شد.... تا خوابِ ظهر...برخلاف روزهای قبل....بدون پوشک خوابیدی... بیدار شدی...حمام رفتیم... شب شد...بابا آمد....برایش تعریف کردم...تو گوشهایت را تیز کرده بودی.... خودت تعریف کردی... _دیده پودَت ندارم ! باز هم هر یک ساعت دعو...
12 خرداد 1392

خوبتر از این...

یاحق... بلنـــــــــــــد تر از حدِ معمول صدایت می کنم!!! _مبـــــــین...سطل برنج رو برگردوندی؟.....از دستِ تو! تو هم ، بلنــــــــد تر از حدِ معمول...درست مثلِ من جواب می دهی...با همان لحن! _مامان...داد نَــــدَن!!! خنده ام می گیرد... آرام می شوم...در اوج عصبانیت! برای بار هزارم سطل برنجی که چهارپایه ی تو شده، را برمی گردانم...برنج های ریخته شده را جمع می کنم... می دانی آرامش برقرار است....صدایم میزنی...مامان دونم؟ جوابت می دهم...جـــــــــــــانِ دلم... کنارم می آیی...با همان لحنِ من...با همان تُنِ صدا می گویی: " مامان اَشندم....عدیدم...حوبی؟" و من نفسم را در سینه حبس می کنم....بغلت میکنم..محکم...محکم تر از محکم....
11 خرداد 1392

مثلِ موتورِ اح مَد...

هوالمبین همیشه وقتی تو رویای پسر داشتن بودم... دلم میخواست پسرم عشقِ موتور و ماشین و ....نه به اجبار...یه عشقِ خودجوش :) از وقتی تو اومدی...منتظر بودم تا ببینم عشقِ پسرونه ات رو... ماشین بازی میکردی...امـــا نه اونجوری که فکرش رو میکردم...تمـــام فکر و ذکرت ماشین واقعی بود... این روزها امــــا شیفته ی موتور و کامیون و ماشین های بزرگ شدی... از وقتی سوارِ موتورِ عمو احمدِ پر انرژیت شدی...مزه ی خوشِ این عشق رفته زیر دندونت... چند روزی که پیشِ عمو بودیم....هزار بار سوار شدی...دور زدی...ژست یه موتور سوار حرفه ای رو گرفتی...روغن کاریش کردی..خودت! خودِ کوچولوی دوساله ات از موتور بالا رفتی و به سختی روش نشستی..دورش چرخیدی و ...
7 خرداد 1392

باش خوب ترینم...

یالطیف عزیز دلـــــــم این روزهایی که خاله و دایی و عمه و عمو...دورت را گرفته اند... آغوش گرم مادرجون و شور و نشاط بی بی و بازی با آقاجون و دست مهربان جدو هر لحظه شارژت میکنند.. این روزها که همبازی هایت مریم و زهرا و شهاب و الهام و مائده شده اند... حیاط داری و باغچه و خاک بازی و پیاده روی شبانه با دمپایی و موتور سواری نیمه شب و مغازه و خوراکی و بالا و پایین و ... این روزها که تولد و مهمانی و عروسی و مریم ساداتِ ٣١ اردیبهشتی و رفت و آمد و.... این روزها که هر ساعت ات را چیزی...کسی....اتفاقی...بازی یی...کودکی...پـــُـــر می کند... من هم مثلِ تو شـــادم.... امــــا گاهی میانِ تمامِ این خوش گذشتن های تو...دلم برای خلوتمان ت...
5 خرداد 1392

قسم

یا حق داریم بازی می کنیم... باز کودک شده ام...این روزهایی که تو منِ مادر را بهترین هم بازیِ دنیایت میدانی، برایم ارزش دارد... باز بینِ بازی تو قایم میشوی...کیف میکنی از این ابتکارِ تکراری...داد میزنی : مامان بیا پیدام تون!!!! من میگردم....دنبال همبازیِ کوچکم....مثلا!!! باز تو سرت را بینِ برگهای مبلِ گل گلی مان فرو کرده ای...و من تمـــامِ کبکِ کوچکم را می بینیم.... می گویم : پیدات کردم...الان میخورمت!!! برمیگردی...سریع...نگاهم میکنی و میگویی: وایسا...منو نحور تو رو خـــــدا... و این اولین قَسَمِ زندگی ات بود. به همان خــــدا قَسَم....که تو را به من هدیه کرد....وجودم به نفس هایت بند است... باش...بهترین باش..سایه ی خــــــ...
1 خرداد 1392
1